شاید یکی مثله دنیل عاشق الکساندرا بوده و بعد از شنیدن خبر مرگش سکته کرده و صورتش کج شده.من با دنیل فرق دارم من با تمام دنیل ها فرق دارم.یه روزی یه ادمی که نمیدونم کی بود بهم گفت لبخند بزنم تا ضعیف بودنمو پنهان کنم.شاید اگه یه نفر به دنیل این رو گفته بود هیچوقت صورتش کج نمیشد.

لیزا و دیوید خوشبخت میشن چون دیوید قد بلنده یا شاید بدبخت بشن بخاطر اینکه دیوید توی خونش شومینه نداره یا آشپزخونش پنجره نداره،خونه ی دیوید هیچی نداره.دیوید به شیر حساسیت داره ،واااای لیزای احمق چطور قبول کرده با کسی ازدواج کنه که حتی به شیر هم حساسیت داره؟؟؟

ولی اونا خوشبخت میشن چون دیوید یه نویسنده ی بازنده نیست.ولی لیزا از آهنگای جاز دیوید متنفره اون آهنگای سارا رو دوست داره.

دیروز یه نفر بهم زنگ و تمام دو دقیقه ای که حرف زد رو بهم فوحش داد:

زن: تو یه عوضیه احمقی.نمیدونم چرا بهت اجازه دادن کتابتو چاپ کنی.

من: .

زن: ببین دیوونه پاتو از داستان نوشتن بکش بیرون.

من:

زن: پسرِ من از وقتی کتابتو خریده میگه دوست داره توی زمستون بمیره.

من:.

زن: اگه بازم هوس کنی کتاب چاپ کنی از شکایت میکنم.فهمیدی مَردَک؟؟؟؟!!!

کی اهمیت میده من چی مینویسم؟این ادمای مزخرف فقط میخوان یه سری چرت و پرت بخونن تا بچه هاشونو زودتر بخوابونند و خودشون تمام شب و تلوزیون تماشا کنند.اگه الکساندرا مادرم بود ساعت ۹ مجبورم میکرد به تخت خواب برم تا اون برام داستان سفید برفی و ۷ کوتوله رو بخونه که یه پایان خوب داشته باشه که اخر داستان همه با هم باشن و همه چیز با خوبی و خوشی تموم بشه و من کلِ بچگی به این فکر کنم که اخر همه ی داستان ها خوبه و اخر هیچ داستانی قهرمان نمیمیره.

آخرین داستانم رو دو هفته ی پیش برای لیزا خوندم.

 

من: جورج یه پسر ۱۳ ساله لاغرِ،اون توی آلاسکا زندگی میکنه.اونجا همیشه برف اومده و هوا سرده .

یه روز که جورج رفته بود مدرسه یکی از دوستای صمیمیش کلاه بافتنی که مادر بزرگش براش بافته بود رو روی سر جورج گذاشت.جورج دو روز بعد فهمید که شپش گرفته و تمام روز رو گریه کرد ،ولی بعد تصمیم گرفت که با اونا دوست بشه .وقتی سرش خارش گرفت اونقدر سرش رو خاروند که از کف سرش بخار بلند شد.

اونشب جورج برای اینکه خارش سرش کمتر بشه توی برف خوابید و تمام سرش رو فرو کرد توی برف ها صبح که شد همه فهمیدند که جورج از شدت سرما یخ زده و مرده.

بچه ها لطفا کلاه دوستاتون رو روی سرتون نذارید که شپش بگیرید و بعد در اثر یخ زدگی بمیرید.

 

لیزا: ادوراد تو چه فکردی با خودت میکنی؟؟؟اصلا فکر میکنی؟؟؟!!چرا یه پسر بچه باید توی داستانت بمیره؟؟!

من: من نمیخواستم اونقدر سرش رو بخارونه که پوستش کنده بشه.

شاید حق با لیزا بود شاید جورج باید زنده میموند و پوستش کنده میشد.

من چی ؟باید زنده بمونم و پوستم کنده بشه؟؟

یه نامه برای لیزا نوشتم باید از پنجره بندازم توی اتاقش.

 

 

(لیزا فردا که به خانه ام می آیی شیر داغ بخور ،برایت کیک شکلاتی خریده ام چه تضاد زیبایی خواهد شد لبان صورتی ات با شکلات.شومینه را برایت روشن میکنم میدانم چقدر دوست داری روزهای برفی کنار شومینه دراز بکشی و پاهایت را به دیوار تکیه بدهی.فردا باز هم برف می آید بیشتر از امروز و تو کلاه بافتنیه بنفشت را با شال سبز میپوشی.چه کسی تعیین میکند بنفش و سبز ترکیب خوبی ندارد ؟

لیزای عزیزمن لطفا فردا به آشپزخانه نرو و پنجره ی رو به حیاط را باز نکن .پرده های پنجره ی رو به خیابان را کنار بزن ،ردپای مردم را بشمار و به انهایی که که روی برف ها راه رفتند فوحش بده وبلند بخند و بگو:(ادوارد تمام مغزم یخ کرده شومینه رو زیاد کن.)

و من پلیور ابی رنگم را به تو بدهم.

گرامافون را روشن کن و تمام روز به اهنگ سارا گوش بده.وقتی تو همراه سارا میخوانی نهنگ های عاشق در زمستان خودکشی می کنند و تو گریه میکنی به حال نهنگ هایی که در برف مدفون شده اند.

لیزا.فردا که برف بیاید حیاط پشتی سفید خواهد شد ،به آشپزخانه نرو و پنجره ی حیاط را باز نکن من نمیتوانم جنازه ی بنفش شده ام را از حیاط جمع کنم و تو به من فوحش خواهی داد که چرا برف های حیاط را خراب کرده ام.

دوست دار تو .ادوارد .)

 

 

 

 

پ‌.ن:قسمت اخر داستان در پست بعدی .✌

قسمت سوم داستان حیاط پشتی...

قسمت دوم داستان حیاط پشتی....

داستان کوتاه...

رو ,یه ,برف ,تو ,ی ,جورج ,و تمام ,و تو ,پنجره ی ,سرش رو ,من زن

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی دانیال خسروانی لوازم تحرير برايتو بلندی های بادگیر نگار من که به مکتب نرفت و ... آموزش تخصصي زبان انگليسي namayandegiyakhchalpakshoma h195 محبوب دلم وبلاگ محمد جواد مقدسی نگاهی به اموزش و پرورش منطقه جناح