من یه نویسنده ی احمقم که داستانای کودکانه مینویسم.آخرین کتاب داستانم رو فقط لیزا خرید.

صدای اهنگ توی خونه میپیچه.

I was 5 and he was 6

(من ۵ سالم بود اون ۶ سالش)

من و لیزا هم از بچگی با هم بودیم،شایدم هم نبودیم ولی من حس میکنم خیلی وقته که میشناسمش.

He shot me down,bang bang

(اون بهم شلیک میکرد،بنگ بنگ)

چرا لیزا عاشق من نشد ؟خونه ی من شومینه داره این کافی نیست؟؟حتی آشپزخونم هم پنجره داره با پرده ی سفید ابریشمی لبه ی پنجره هم کاکتوس گذاشتم.این کافی نیست؟اون هر روز با این کاراش نابودم میکنه.

Now he's gone i don't know why?!

(حالا اون رفته ،نمیدونم چرا؟!)

کی اهمیت میده که من چه حالی دارم ؟!ادمای توی خیابون!!که ساده از کنار پنجره ی غمگین خونم میگذرن؟؟؟واسه ی کی مهمه که لیزا و دیوید یکماه دیگه ازدواج میکنن یا اینکه آخر این داستان یه مرد توی زمستون میمیره؟!از توی پنجره میشه خیابون رو دید.همه جا تاریکه ولی سفیدی برف تاریکی رو شکسته.

لیزا مُدام به دیوید غر میزنه.

لیزا: دیوید از توی پنجره نگاهت کردم دقیقا از وسط خیابون راه میرفتی .دیوید عوضی تو نباید برفا ها رو خراب میکردی .

دیوید میخنده و این بیشتر عصبیش میکنه.بلند میشه و دوباره به اشپزخونه میره میدونم میخواد حیاط پشتی رو ببینه، وقتی برف میاد هیچکس حق نداره بره حیاط پشتی چون جای پاهاش رو برف ها میمونه و این لیزا رو ناراحت میکنه.

لیزا میز شام رو اماده میکنه.

لیزا: ادوارد،دیوید عزیزم بیاید شام بخوریم.

ساکت به حرفای لیزا و دیوید گوش میدم البته فقط وانمود میکنم که به حرفاشون گوش میدم و واسم جذابه.

لبخند های دروغگوی من.

اگه لبخند نمیزدم شاید زودتر میفهمیدن که حالم از این بحث بهم میخوره ،حالم از خودم بهم میخوره.کاش میشد مغزمو در می اوردم و توی کاسه ی توالت می انداختم ،اینجوری دیگه به این فکر نمیکردم که لیزا با لباس سفید چقدر زیبا میشه.بعد از شام به سلامتی لیزا و دیوید شراب میخوریم و من به هیزم های توی شومینه خیره میشم.لیزا و دیوید روی کاناپه ی آبی میشینند و من پشت میز می مونم.

لیزا: ادوارد بیا پیشه ما وقت برای تموم کردن داستان مسخرت زیاده.

لیزا: ادوارد من دوست دارم توی زمستون بمیرم.

من اخم میکنم و دیوید میخنده.

دیوید: عزیزم این چه حرفیه زمستون فصل مناسبی برای مردن نیست بنظر من بهار فصل قشنگتریه.

دیوید یه دیوونس هیچکس دوست نداره توی بهار بمیره.

لیزا: ادوارد لطفا گرامافون رو روشن کن.

بلند نمیشم میدونم دوست داره خودش این کار رو بکنه.

لیزا: نه،نه بشین خودم اینکارو میکنم.

مطمئنم اهنگ سارا رو گوش میده .کنار گرامافون می ایسته،چشماشو میبنده و با ریتم اهنگ انگشتاشو ت میده،بعد میگه.

لیزا: من عاشق این اهنگم .

دیوید داره اخبار میبینه و لیزا اروم اهنگ میخونه .گزارشگر از خودکشی دسته جمعیه نهنگ ها میگه و لیزا ساکت میشه،لیزا گریه میکنه بخاطر مرگ نهنگ ها، لعنت به تمام نهنگ ها،لعنت به تمام چیزهایی که توی زمستون میمیرند.

روی فرش جلوی تلوزیون دراز میکشه وصورتشو به بافت نرمش میکشه.

لیزا: هی دیوید اگه میتونستم به جای تو با این فرش ازدواج میکردم.

من خونم شومینه داره ،اشپزخونم پنجره داره با پرده ی ابریشمی با یه کاکتوس کوچیک .خونه ی من یه فرش با بافت نرم داره ،کی گفته اینا واسه ازدواج با من کافی نیست!؟

لیزا داره اماده میشه تابرگرده خونه و دیوید تا خونه همراهیش میکنه.

لیزا: مرسی ادوراد شب خیلی خوبی بود.

دیوید:حق با لیزاست امشب خیلی خوش گذشت .

من.لبخند میزنم.یکی از استادهای دانشگاه بهمون گفت لبخند بهترین راه برای پنهان کردن ضعفه.

حتی یادم نمیاد این استاد واقعا وجود خارجی داره یا نه!!!اصلا من دانشگاه رفتم؟؟؟شاید لوسی بهم این رو گفته !لوسی مادر واقعیم نبود.الکساندرا مادر واقعیم بود یا.یا.مادر واقعیه من کی بود؟؟؟!

لوسی یه سگ داشت ،من هر روز میبردمش پارک تا بازی کنه،لوسی هیچوقت با ما نیومد،اون پیر بود‌.

هربار هواشناسی روز بعد رو برفی اعلام میکرد لوسی لبخند میزد و بهم میگفت ادوارد پسرم جَکی رو ببر پارک خیلی وقته توی خونه مونده.

من روز قبل جکی رو برده بودم بیرون شاید لوسی فراموش کرده بود شاید نمیخواست جکی مُردنشوببینه.

من دیدم ،اون توی یه روز برفی مرد .دنیل بیچاره وقتی شنید لوسی مردِ سکته کرد و صورتش کج شد.

حتی دنیل هم پدر واقعیم نبود اون فقط همسایه پیر روبه رویی بود که عاشق لوسی شده بود.لوسی هیچوقت نفهمید چرا دنیل هر روز صبح به تراس میره و تمام روز رو اونجا میشینه.

شاید الکساندرا هم مادر واقعیم نبود ،شاید هم بود،نمیدونم.من الکساندرا رو هیچوقت ندیدم،اون تنها کسی بود که تمام کتابهام رو خرید به جز اخرین کتابم.شاید اون هم مثه لوسی پیر بوده و مردِ.اگه آخرین کتابم رو خریده بود بهم ایمیل میزد و میگفت که کتاب رو دوست نداشته.

 

 

 

پ.ن:ادامه ی داستان در پست بعدی.

قسمت سوم داستان حیاط پشتی...

قسمت دوم داستان حیاط پشتی....

داستان کوتاه...

لیزا ,رو ,دیوید ,توی ,ی ,لوسی ,و دیوید ,لیزا و ,واقعیم نبود ,میکنه لیزا ,هر روز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله اينترنتي معرفی کیف و کوله پشتی دانستنی های عکاسی 101171276 کسوت سکوت دانلود کده وبلاگ حقوقی سید روح اله حسینی وکیل پایه یک دادگستری اینجا همه چی هست reyhanehasadi بلاگی برای فایل ها